یاد بگیریم هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شویم به خود بگوییم:
امروزاولین روز از بقیه ی زندگیم است
پس قدرش را بدانم .
یاد بگیریم هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شویم به خود بگوییم:
امروزاولین روز از بقیه ی زندگیم است
پس قدرش را بدانم .
در مورد قران برای ما تفسیر کنه؟
مگر دستم بهت نرسه استاد،جنگ لفظیی داریم باهم هفته بعد.
بعضی قسمتا ک لازم نیست حذف یکنید
چند بار پیگیری کردم اما بی جواب موند لا اقل خودتون بزارید باور کنید خودمو کشتم واسه پیدا کردن کد این
قالب تا ی وب بزنم و ویرایش بدم و برای شما تقریبا نمونه باشه اما فقط اسلایدرو ویرایش دادم شما هم این کارو کنید جالب تر میشه این وب
sajjadmmmm.blogfa.com
اینجا نمونه اسلایدو گذاشتم
در فرهنگ دهخدا، توسکا به صورت «توسه» و «توسِکا» (به کسر سین) آورده شدهاست این در حالی است که امروزه نام این درخت با س ساکن تلفظ میشود: توسْکا. این نام ریشه در طبری باستان دارد. نام این درخت در گیلان و لاهیجان «توسه» (در لاهیجان سیاهتوسه و سفیدتوسه)، در رودسر «توسا» و در گرگان و مازندران «توسکا» (در نور: تسکا) است. در مناطقی مانند آستارا، طالش و طالقان این درخت «رازدار» (یا رزدار) نام دارد که «دار» در زبانهای این مناطق به معنی «درخت» است (و توجه شود به ترکیب «دار و درخت» در فارسی امروز)
جلوهگر شد بار دیگر طور سینا در غدیر |
ریخت از خم ولایت، مى به مینا در غدیر |
مىتراوید از دل صحراى سوزان بوى عشق |
موج مىزد عطر انفاس مسیحا در غدیر |
چتر زرین آفتاب آورد و ماه از آسمان |
نقره مىپاشید بر دامان صحرا در غدیر |
رودها با یكدیگر پیوست، كم كم سیل شد |
«موج مىزد سیل مردم مثل دریا در غدیر» |
هدیه جبریل بود «الیوم اكملت لكم» |
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدیر |
با وجود فیض «اتممت علیكم نعمتى» |
از نزول وحى غوغا بود، غوغا در غدیر |
بر سر دست نبى هر كس على را دید گفت: |
آفتاب و ماه زیبا بود، زیبا در غدیر |
آى ابراهیمیان! در موسم حج وداع |
این خلیل بت شكن، این مرد تنها در غدیر |
سرنوشت امت اسلام را ترسیم كرد |
غنچه لبهاى پیغمبر كه شد وا در غدیر |
بر لبش گلواژه «من كنت مولا» تا نشست |
گلبن پاك ولایت شد شكوفا در غدیر |
منزلت بنگر! كه چون هارون امام راستان |
لوح ده فرمان گرفت از دست موسى، در غدیر |
بوى پیراهن شنید آن روز یعقوب صبور |
یوسف گم گشتهاش را كرد پیدا در غدیر |
زمزم توحید جوشید از دل آن آبگیر |
نخل ایمان سبز شد از صبح فردا در غدیر |
«بركه خورشید» در تاریخ نامى آشناست |
شیعه جوشیدهست از آن تاریخ، آن جا در غدیر |
بعد از این اشراق صبح صادق از این منظر است |
پیش از این گر شام یلدا بود، یلدا در غدیر |
فطرت حق جوى ما را دید و عهدى تازه بست |
رشته پیوند عترت با دل ما در غدیر |
دست در دست دعا دارند گلهاى امید |
تا بگیرد این نهال آرزو پا در غدیر |
گرچه در آن لحظه شیرین كسى باور نداشت |
مىتوان انكار دریا كرد حتى در غدیر! |
باغبان وحى مىدانست از روز نخست |
عمر كوتاهیست در لبخند گلها در غدیر |
دیدهها در حسرت یك قطره از آن چشمه ماند |
این زلال معرفت خشكید آیا در غدیر؟ |
از على مظلومتر تاریخ آزادى ندید |
چون شكست آیینه «من كنت مولا» در غدیر |
دل درون سینهها در تاب و تب بود، اى دریغ! |
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدیر! |
شد امیر سالها، سال امیرالمؤمنین |
سرنوشتى نو رقم خوردهست گویا در غدیر |
در جوار روشه پاك «رضا» دارم امید |
بشكفد همچون «شفق» گلخنده ما در غدیر محمد جواد غفورزاده «شفق» سایت تبیان |
سکانس اول:
مهرداد یه چند روزی مسافرته و ما باید بریم خونه مامانم و این رفتن یعنی یه اسباب کشی درست و حسابی. کیمیا به جز تخت و کمد و میز تحریر تقریبا" هرچی که تو اتاقش هست را جمع کرده ریخته تو ۴تا ساک دستی که ببریم خونه مادرجون.
هرچی سعی می کنم سانسورشون کنم قبول نمی کنه و در نهایت هم با این شرط که خودش می بره پایین و خونه مادرجون هم خودش می بره بالا و تو ماشین هم وسایلش را می ذاره رو پاش راضی می شم که هرچی برداشته بیاره.
ساک کیارش را که همچی سبک هم نیست می اندازم رو یه دوشم،کیف کوله پشتی کلاس موسیقی کیمیا را که حاوی دفتر نت و پوشه کار و بلزش هست را هم می اندازم پشتم...کیف دستی خودم را یه وری از شونه ام آویزون می کنم ،کیارش را بغل می کنم و حواسم را جمع می کنم که مراقب کیمیا باشم تا با اون همه خرت و پرتی که برداشته رو پله ها نخوره زمین.بماند از اینکه تو پله ها لوس بازی کیمیا عود می کنه و به هیچ وجه راضی نمی شه بند کفشش را خودش ببنده و من مجبور می شم با اون همه وسیله که به خودم آویزون کردم خم شم !!! و بند کفشش را هم ببندم. اصلا تقصیر خودمه تا چشم دربیاد و برای بچه کفش بندی نخرم که حالا به این فلاکت دچار نشم.
جلوی در خونه با تمام توانم تلاش می کنم یه دستی صندوق عقب ماشین را باز کنم و وسایلم را بچپانم توش. کارگرهای ساختمون روبروییمون از اون بالا زل زدن به من. پسر همسایه مون سر می رسه و یه نگاهی به وضعیتم می کنه و می گه :کمک لازم دارین؟ از تعارفش تشکر می کنم. کارم دیگه داره تموم می شه.
کیمیا را روی صندلی ماشینش می نشونم به سختی کمربندش را می بندم. کیارش را هم می ذارم رو کریر و کلی صدای مرغ و خروس و گاو و گوسفند و بزغاله در می ارم تا گریه نکنه.
پام را که می ذارم رو پدال کلاچ احساس می کنم یه مشکلی هست...پام راحت نیست...نگاهم را می برم رو پاهام و صحنه ای که می بینم آه از نهادم بلند می کنه....
""با دمپایی های خونه اومدم بیرون و فراموش کرده ام که کفش بپوشم"""
************************
سکانس دوم:
کیارش را باید ببرم چکاپ ۴ماهگی و البته واکسن. کمیا عاااااااااااااااشق ـ دکترشونه و می خواد که باهامون بیاد و بعدش بره مهد. دوباره بند و بساطمون را جمع می کنم.ساک کیارش،کیف مهد کودک کیمیا و کیف دستی خودم. ماشین هم نمی تونم ببرم چون اگه جلوی مطب دکتر تا خود روز قیامت هم صبر کنم جای پارک محاله بتونم پیدا کنم.
با شال کج و کوله و مانتویی که همه سرشونه هاش آغشته به آب دهان و استفراغ کیارشه وارد مطب می شم و مثل همیشه نگاه تعداد زیادی را به خودم جلب می کنم.
می شینیم تا نوبتمون بشه. تگاهم بین مادر پدرها و بچه های منتظر می چرخه...
کلا" ۳ دسته مراجعه کننده اونجا وجود داره:
۱) بچه های زیر ۶ ماه.همراه این نوزادان اغلب هم پدر هم مادر حضور دارد. در مورد یه سریشون حتی مادربزرگی، خاله ای ،عمه ای هم علاوه بر پدر مادر برای کمک اومده...
۲)بچه های بین ۶ ماه تا ۱سال. اغلب این بچه ها همراه ۱ والد که معمولا مادره،اومدن...معلومه که قلق بچه دست مادر اومده و دیگه همراهی پدر لازم نیست.
۳)دسته سوم که عجیبترین و البته کمیاب ترین گروهه مادرانی مثل من هستند. "۲ بچه با یه والد "که باز اغلب اون والد مادره....
خب طبیعیه که این دسته آخریه خیلی واسه والدین گروه اول عجیب غریبه...یکی از همون مادرها بعد از کلی برانداز کردنم با دو تا بچه و اون همه وسیله نمی تونه جلوی خودش را بگیره و با لحنی حاکی از انواع احساسات از تعجب و تحسین بگیرین تا ترحم بهم می گه "ماشالا...خدا قوت...چقدر شما شجاعین!!!"
و من می خندم و سکانس سوم داستان به یادم می آد...
************************
سکانس سوم:
(این سکانس مربوط به حدود ۵سال پیشه)
کیمیا ۲ماهش بود. باید می بردمش برای چکاپ و واکسن دوماهگی. ناگفته پیداست که باید مهرداد هم باهامون می اومد. از مامانم هم خواستیم تا باهامون همراه بشن.آخه اگه بعد از واکسن دخترک ـ نازگلمون شروع می کرد به گریه یکی باید آرومش می کرد. چون من هم مسلما قرار بود پا به پاش گریه کنم!!! از طرف دیگه ماشین که نمی شد ببریم،چله زمستون هم که نمی شد نوزاد دو ماهه را با آژانس و تاکسی اینور اونور برد واسه همین قرار شد داداشم هم باهامون بیاد که ما مشکل جای پارک و آژانس نداشته باشیم...
خلاصه با کلی سلام و صلوات و همراهی و بار و بندیل عزممون را جزم کردیم که بریم واکسن ۲ ماهگی پریچهره مون را بزنیم.
اون روز توی مطب دکتر من با دیدن مادرانی که تنهایی با یک یا دو بچه اومده بودن غرق تعجب شدم و خیلی خیلی صادقانه اعتراف می کنم که تو دلم هم کلی بد و بیراه به اطرافیان اون مادر دادم که چرا گذاشته اند این زن بیچاره و درمانده !!! تنهایی بیاد مطب دکتر؟؟؟!!!
************************
سکانس آخر:
امروز به لطف بی حد و حساب خداوند من در جایگاه اون زن بیچاره!!! بودم ولی راستش را بخواهین نه احساس بیچارگی داشتم نه در ماندگی. مثل همیشه یه احساس خوب ناشی از مادر ۲ فرزند سالم بودن، داشتم . از این بابت خیلی خیلی خوشحالم ....
************************
پی نوشت:
یه چند روزیه که بازوها و شونه ها و دستهام خیلیییییییییییییییییییییی درد می کنه. کسی می دونه چرا؟؟؟
چرا که خط کشی بین شهرام ناظری ، محمد نوری ، استاد شجریان و رحیم شهریاری کار آدمهای عاقل نیست. اینجور افراد که فرق میگذارند با عرض معذرت یا نژاد پرستند یا از مرحله افسردگی گذرا رد کرده اند و وبه مرحله افسردگی همیشگی رسیده اند.قطعاً بایستی به متخصص مراجعه کنند
پس من همیشه دوستدار هر هموطنی هستم که جایگاه خود را بشناسد و جایگاه من را نیز محترم بدارد
مشکلات و حقوقش را بدون توهین به دیگران بخواهد تا من هم بجای مقابله با او،در کنارش برای حل مشکلش تلاش کنم
:من همیشه معتقدم
من در روزگاری که بدنیا آمدم،کشورم ترک زبان و کرد زبان و آذری زبان و عرب و بلوچ و گیلک و ....را داشته است و حد اقل تا آخر عمر من هم باید داشته باشد.باید داشته باشد .من هم وظیفه دارم وباید به آنها احترام بگذارم ودر مشکلاتشان کمکشان کنم.واز آنها نیز بعنوان هم وطن انتظار دارم همواره به من احترام بگذارند تا در کنار هم و در این کشور بتوانیم پیشرفت داشته باشیم و نیت شوم دشمنان را خنثی کنیم
توسط مهيأ خزائلي و عليرضا كاظمي
جلسه دهم
هنوز هم يك ديدار ساده ميتواند سرآغاز پرسه اي غريب در كوچه باغ باران باشد
به ادامه مطلب بروید
تعداد صفحات : 8