loading...
عطر انتظار
لایو بازدید : 14 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

سکانس اول:

مهرداد یه چند روزی مسافرته و ما باید بریم خونه مامانم و این رفتن یعنی یه اسباب کشی درست و حسابی. کیمیا به جز تخت و کمد و میز تحریر تقریبا" هرچی که تو اتاقش هست را جمع کرده ریخته تو ۴تا ساک دستی که ببریم خونه مادرجون.
هرچی سعی می کنم سانسورشون کنم قبول نمی کنه و در نهایت هم با این شرط که خودش می بره پایین و خونه مادرجون هم خودش می بره بالا و تو ماشین هم وسایلش را می ذاره رو پاش راضی می شم که هرچی برداشته بیاره.
ساک کیارش را که همچی سبک هم نیست می اندازم رو یه دوشم،کیف کوله پشتی کلاس موسیقی کیمیا را  که حاوی دفتر نت و پوشه کار و بلزش هست را هم می اندازم پشتم...کیف دستی خودم را یه وری از شونه ام آویزون می کنم ،کیارش را بغل می کنم و حواسم را جمع می کنم که مراقب کیمیا باشم تا با اون همه خرت و پرتی که برداشته رو پله ها نخوره زمین.بماند از اینکه تو پله ها لوس بازی کیمیا عود می کنه و به هیچ وجه راضی نمی شه بند کفشش را خودش ببنده و من مجبور می شم با اون همه وسیله که به خودم آویزون کردم خم شم !!! و بند کفشش را هم ببندم. اصلا تقصیر خودمه تا چشم دربیاد و برای بچه کفش بندی نخرم که حالا به این فلاکت دچار نشم.

جلوی در خونه با تمام توانم تلاش می کنم یه دستی صندوق عقب ماشین را باز کنم و وسایلم را بچپانم توش. کارگرهای ساختمون روبروییمون از اون بالا زل زدن به من. پسر همسایه مون سر می رسه و یه نگاهی به وضعیتم می کنه و می گه :کمک لازم دارین؟ از تعارفش تشکر می کنم. کارم دیگه داره تموم می شه.
کیمیا را روی صندلی ماشینش می نشونم به سختی کمربندش را می بندم. کیارش را هم می ذارم رو کریر و کلی صدای مرغ و خروس و گاو و گوسفند و بزغاله در می ارم تا گریه نکنه.
پام را که می ذارم رو پدال کلاچ احساس می کنم یه مشکلی هست...پام راحت نیست...نگاهم را می برم رو پاهام و صحنه ای که می بینم آه از نهادم بلند می کنه....

""با دمپایی های خونه اومدم بیرون و فراموش کرده ام که کفش بپوشم"""

************************

سکانس دوم:

کیارش را باید ببرم چکاپ ۴ماهگی و البته واکسن. کمیا عاااااااااااااااشق ـ دکترشونه و می خواد که باهامون بیاد و بعدش بره مهد. دوباره بند و بساطمون را جمع می کنم.ساک کیارش،کیف مهد کودک کیمیا و کیف دستی خودم. ماشین هم نمی تونم ببرم چون اگه جلوی مطب دکتر تا خود روز قیامت هم صبر کنم جای پارک محاله بتونم پیدا کنم.
با شال کج و کوله و مانتویی که همه سرشونه هاش  آغشته  به آب دهان و استفراغ کیارشه وارد مطب می شم و مثل همیشه نگاه تعداد زیادی را به خودم جلب می کنم.

می شینیم تا نوبتمون بشه. تگاهم بین مادر پدرها و بچه های منتظر می چرخه...
کلا" ۳ دسته مراجعه کننده اونجا وجود داره:
۱) بچه های زیر ۶ ماه.همراه این نوزادان اغلب  هم پدر هم مادر حضور دارد. در مورد یه سریشون حتی مادربزرگی، خاله ای ،عمه ای هم علاوه بر پدر مادر برای کمک اومده...
۲)بچه های بین ۶ ماه تا ۱سال. اغلب این بچه ها همراه ۱ والد که معمولا مادره،اومدن...معلومه که قلق بچه دست مادر اومده و دیگه همراهی پدر لازم نیست.
۳)دسته سوم که عجیبترین و البته کمیاب ترین گروهه مادرانی مثل من هستند. "۲ بچه با یه والد "که باز اغلب  اون والد مادره....
خب طبیعیه که این دسته آخریه  خیلی واسه والدین گروه اول عجیب غریبه...یکی از همون مادرها بعد از کلی برانداز کردنم با دو تا بچه و اون همه وسیله نمی تونه جلوی خودش را بگیره و با لحنی حاکی از انواع احساسات از تعجب و تحسین بگیرین تا ترحم بهم می گه "ماشالا...خدا قوت...چقدر شما شجاعین!!!"
و من می خندم و سکانس سوم داستان به یادم می آد...

************************

سکانس سوم:
(این سکانس مربوط به حدود ۵سال پیشه)

کیمیا ۲ماهش بود. باید می بردمش برای چکاپ و واکسن دوماهگی. ناگفته پیداست که باید مهرداد هم باهامون می اومد. از مامانم هم خواستیم تا باهامون همراه بشن.آخه اگه بعد از واکسن دخترک ـ نازگلمون شروع می کرد به گریه یکی باید آرومش می کرد. چون من هم مسلما قرار بود پا به پاش گریه کنم!!! از طرف دیگه ماشین که نمی شد ببریم،چله زمستون هم که نمی شد نوزاد دو ماهه را با آژانس و تاکسی اینور اونور برد واسه همین قرار شد داداشم هم باهامون بیاد که ما مشکل جای پارک و آژانس نداشته باشیم...
خلاصه با کلی سلام و صلوات و همراهی و بار و بندیل عزممون را جزم کردیم که بریم واکسن ۲ ماهگی پریچهره مون را بزنیم.
اون روز توی مطب دکتر من با دیدن مادرانی که  تنهایی با یک یا دو بچه اومده بودن غرق تعجب شدم و خیلی خیلی صادقانه اعتراف می کنم که تو دلم هم کلی بد و بیراه به اطرافیان اون مادر دادم که چرا گذاشته اند این زن بیچاره و درمانده !!! تنهایی بیاد مطب دکتر؟؟؟!!! 

************************

سکانس آخر:

امروز به لطف بی حد و حساب خداوند من در جایگاه اون زن بیچاره!!! بودم ولی راستش را بخواهین نه احساس بیچارگی داشتم نه در ماندگی. مثل همیشه یه احساس خوب ناشی از مادر ۲ فرزند سالم بودن، داشتم . از این بابت خیلی خیلی خوشحالم ....

************************

پی نوشت:

یه چند روزیه که بازوها و شونه ها و دستهام خیلیییییییییییییییییییییی درد می کنه. کسی می دونه چرا؟؟؟


http://muharram92.com
تی شرت محرم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 256
  • بازدید کلی : 1,708