loading...
عطر انتظار

لایو بازدید : 10 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

اینجا خونه ی مجازیمه دوممه که میخوام توش از اولین روزهای زندگی متاهلیم بنویسم تا جایی که خدا بخواد و نفس بکشم.

میخوام بنویسم از رقص زندگیم ...از لحظه هایی که کنار همسرم هستم ...احتمالا وقتی رفتیم خونه خودمون

اونوقت اینجارو بهش نشون بدم و شاید هم بعد تر تر هااااا.

جمعه 92/7/5 روز بله برونمون بود.البته 15مهر سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه

(ع)قراره که ازدواجمون ثبت و محضری بشه.

امروز دومین روزیه که از ازدواجمون میگذره.

جمعه جشن کوچیکی برگزار شد که خیلی خوب بود و خوش گذشت .

از اینکه هیچ مشکلی ، حرفی ،حدیثی پیش نیومد خیلی راضی بودم.همش استرس داشتم که نکنه دو تا

خانواده از دو فرهنگ مختلف به مشکل بر بخورن اما خداروشکر هیچ موردی پیش نیومد و برعکس هر دو

خانواده راضی بودن و خیلی خوش گذشت.

اگه بخوام از استرسام بنویسم بیشترینش واسه لحظه ای بود که حاج آقا داشت خطبه رو میخوند.

از انتخابم کاملا راضی بودم بدون هیچ شکی ....اما همش تو دلم خدارو صدا میکردم.

برای دختر پسرای دم بخت هم دعا کردم.

بهرحال لحظه ی سخت اما شیرینی بود.

دیشب اولین شبی بود که بعد از محرمیت باهم رفتیم بیرون ....فقط میتونم بگم که عـــــــــالـــی بود.

اولش در یک باغ رویایی شام خوردیم بعدشم به پیشنهاد بنده رفتیم پارک ارم.

جاتون خالی ...بین وسایلای پر هیجان پارک ها چندین سال پیش فقط رنجر رو سوار شده بودم.

دیشب پیشنهاد دادم که ترن رو سوارشیم.

همسری هم هی سر به سرم میذاشت که خواهر پسر شجاع من قلبم ضعیفه ها ...

بعد از چند دقیقه که منتظر شدیم دونفر دیگه هم بیان و 4 نفر سوار شن و کسی نیومد،ما مجبور شدیم با

آقایی که مسئول دستگاه بود سوارشیم.

با اعتماد به نفس کامل جلو نشستیم .مسئول دستگاهم پشت سرمون.

اولش خوب بودا ولی به سر پایینی یا دور زدن که میرسید وحشناک بود .هر لحظه فک میکردم الانه که بیفتم

پایین.

همسری هم بهم میگفت تو سر پایینی ها چشماتو ببند .

اولین سر پایینی حرفشو گوش ندادم میخواستم ترس و تجربه کنم

سرپایینی دوم دیگه دیدم نمی تونم ....چشمامو بستم و جیغ میزدم.

همش میگفتم غلط کردم ...پشیمون شدم ... آقا کی تموم میشه میخوایم پیاده شیم!

آقاهه هم میگفت دور آخره الان تموم میشه.

پیاده که شدیم حس کردم لبم درد کمی داره ...دست زدم دیدم داره خون میاد ...اصن نفهمیدم کی لبمو گاز

گرفته بودم.

برگشتنی خونه تو ماشین گفتم لبم باد کرده ...همسری میگفت وای الان بریم خونه درموردمون فکرای بد

میکنن . گفتم الهی آقای مارو چند قده بچه مثبته .


دیشب کـــلـــی حرف زدیم ....

نگفته هایی گفته شد که شنیدنش واقعا برام شیرین بود.

همسرم از اونموقعی میگفت که حس کرده بود بهم علاقه داره و منو برای ازدواج در نظر گرفته.

ساعتی که من از سرکار برمیگشتم دستش اومده بود و می یومد جلو مغازه دوستش می نشست تا منو ببینه.

منم چند باری دیده بودمش جلو مغازه دوستش.انقد تابلو بازی درآورده بود که دوستش فهمیده بود ...بهش

گفته قضیه چیه تو الکی نمیای اینجا بشینی؟تا این دختره میاد و رد میشه توعم بلند میشی میری رد کارت؟

از اونروزی که واقعا دلش لرزیده بود و یقین پیدا کرده بود که دوسم داره.

یادمه اونروز غروب پنج شنبه بود ...من و مامانم رفتیم بیرون برای خرید ...اونروز نمی دونم چرا چادر

نپوشیدم و به خودم رسیدم و با مانتو رفتم بیرون.دیدمش که نشسته پیش دوستش و دیدم که مارو نگاه

میکرد.

منم گذری نگاش کردم و رد شدیم.

ظاهرا تا برگشت ماهم اونجا بوده ولی من ندیدمش.ینی چون برام مهم نبود حواسمو متمرکز نکردم که

ببینمش.

خلاصه اینکه تیپ اونروز من باعث شد تا مرد من عزمشو جزم کنه تا بطور جدی تر به خانوادش بگه که

فلانی رو در نظر داره(قبلا چند باری به خانوادش گفت بود اما اونا فکر میکردن شوخی میکنه)

چون قبلا منو با چادر دیده بود و اونروز بدون چادر ....تشخیص داده بود که چه با چادر باشم و چه بی چادر

در هردوصورت پوشش و حجابم خوب و مناسبه.

دو روز بعد این دیدار مادرش رو فرستاده بود خونمون و همسری خواسته بود که خونه نیان و پدر و مادرم

اجازه بدن ما بیرون از خونه صحبت کنیم.

به گفته ایشون دلیل اصلیه ظاهریی که باعث شد منو انتخاب کنه سنگین بودن و با متانت راه رفتن من تو

خیابون بوده.

اما دلیل بعدیش که بیشتر جذب شد به انتخابش البته بعد از جلسه مذاکره ، اجتماعی بودن من بود(تو جلسه

اول که خواهرش همراهمون بود ،برخورد گرم منو با خواهرش دیده بود مشتاقتر شده بود.)

الانم که هی به خودش برا انتخابش تبریک میگه چون فامیلاشون که برای بله برون اومده بودن هم ازم

تعریف کرده بودن و خونگرم بودن خودم و خانواده و فامیلمون بهشون چسبیده بود.

حالا از طرف خودم بگم...

وقتی مامانم بهم گفت که پسر فلانی ازت خواستگاری کرده و میخواد باهات حرف بزنه بشدت تعجب کردم.

قدیم همسایه مون بود و من هیچ وقت رفتار بدی ازش ندیده بودم و جدیدا گاهی تو خیابون پیش دوستاش

میدیدمش اما هـــیـــچ حسی بهش نداشتم.مامانش به مامانم گفته بود از چندین ماه پیش میخواستم بیام و

صحبت کنم اما نشده .

وقتی من اینو جمله رو شنیدم تعجب کردم و با خودم گفتم پس این پسره از قبل منو در نظر داشته .با اینکه

نظر داشته بهم اما هروقت دیدمش اصلا متوجه نشدم که حسی نسبت بهم داشته باشه....

انقدر سنگین و متین بوده که نذاشته من بفهمم.

پیش خودم میگفتم هر پسری جای اون بود تو این مدت یه خودی نشون میداد ...یه کاری میکرد که من

متوجه بشم که بهم نظر داره اما این پسر نه ...فرق داره.

منم بخاطر خوب بودن و سنگین بودنش قبول کردم که بریم بیرون باهم صحبت کنیم.قبل از اینکه ببینمش فکر

میکردم الان با یه پسر خشک برخورد میکنم اما وقتی صحبت کردیم دیدم که نه ...مث خودم شوخ طبعه و

پایه شیطنت.

بعد از اینکه صحبت کردیم دیدم افکارش خیلی به افکار من نزدیکه و همونیه که میخواستم.

من همیشه دوس داشتم با مردی ازدواج کنم که از من بزرگتر باشه و فهمیده ...دوس داشتم تو زندگیم ازون

مرد خیلی چیزا یاد بگیرم نه اینکه کسی باشه که من چیزی یادش بدم و همیشه بله و چشم گوی اوامر من

باشه.

حالا هر ساعتی که میگذره میفهمم که انتخابم درسته درست بوده.

شب که میخوام بخوام و فکر میکنم به همسرم ....هنوز باورم نمیشه که خدا انقدر سریع و خوب همونی رو

که میخواستم گذاشته کنارم.گاهی بهش میگم خدایا ینی واقعا من لیاقت همچین مرد فهیمی رو دارم؟نکنه من

بعدها باعث تلخی زندگیش بشم؟

همیشه وقتایی که از زندگی خسته میشدم بخدا میگفتم خدایا تو این دور و زمونه که دخترا هرکدوم به یه

رنگی هستن ....تیپای خفن ....آرایشای غلیظ ولی بعضیاشون واقعا قشنگ....ینی کسی هست که دختر ساده

ای مث منو انتخاب کنه ....دختری که تیپش بدک نیست اما طرفدار سادگیه ...

یا گاهی وقتا بعضی دخترا (حتی کوچیکتر از خودم)رو میدیم که با قر و غمزه تو خیابون راه میرن میگفتم

خدایا ینی پسرایی هستن که سنگین راه رفتنای دخترایی مثل منو ببینن یا همه طرفدار دخترای پرعشوه

هستن؟

نکه فکر کنید این حرفام یه دغدغه بزرگ بودا ....نه اصلا ...گاهی یه کوچولو بهش فکر میکردم.الان که

حرفای همسرم  و دلیل انتخابشو رو میشنوم...یاد اون حرفای تو دلیه خودم افتادم.

حالا بیشتر از همه چی از حس حضور خدا تو لحظه هام خوشحالم ...

ازینکه گاهی حسش نمی کنم ....دست گیریاشو نمی بینم ....اما اینروزا به برکت وجود بنده ی مهربانش،

خدای مهربانتر از بنده رو می بینم.

اینروزا شکر خدا زمزمه ی لبهامه و اینو مدیون مردی هستم که اعتراف میکنم از همین اول بسم الله

دوسش دارم اما صادقانه میگم که هنوز عاشقش نشدم.همیشه به عشق بعد از ازدواج ایمان داشتم و

امیدوارم که روزی منم مث همسرم دلم بلرزه و عاشقش بشم و امیدوارم که واقعا قدرشو بدونم چون لایق

بهترین هاست .



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 115
  • بازدید سال : 248
  • بازدید کلی : 1,700